امن یجیب...
اشک بر دامان آن خوب نجیب افتاده بود
وقتی از دستان حوا بوی سیب افتاده بود
آسمان هم تاب دیدار هیاهو را نداشت
آن زمانی که رسولی از شکیب افتاده بود
اشک در چشمان آدم رقص برمی داشت تا
کس نفهمد یک فرازی در نشیب افتاده بود
گریه ها از سینه آمد ناله ها تا عرش رفت
آشنائی پیش یار خود غریب افتاده بود
ابر آمد عطر باران باز یاری کرد ورفت
روز دیگر یاری از چشم حبیب افتاده بود
ما و دستان نیازی مانده از روز ازل